بهترین شب

به کوری چشم داعش

حرم امامین عسکریین در سامرا، مملو از جمعیتی بود که نه‌تنها برای زیارت آمده بودند، بلکه شب را هم در زائرسرای امامان مهربان، با آرامش صبح می‌کردند. پذیرایی صبح و ظهر و شب حرم هم آماده بود و زائران می‌توانستند چندین روز آنجا بمانند.

.

به خواب هم نمی‌دیدم شبی از شب‌های عمرم، در حریم امام هادی و امام عسکری علیهماالسلام بخوابم.

الحمدلله از این همه نعمت فراوان.

پ.ن:

عالی بود. امتحان کنید. حرم امن الهی است؛ هیچ خطری هم ندارد.

توت‌ها

نه از بی‌دست‌وپاگی

نه از بی‌کَلِگّی...

توت‌ها که می‌رسند

مگر می‌شود

سربه‌هوا نشد!

حق‌پذیری، نجات‌دهنده است

انسان‌ها دو دسته‌اند: حق‌پذیر، خودپذیر! گاهی شخص به‌گونه‌ای رشد یافته است که متوجه این امر شده است که ممکن است در بسیاری موارد، اشتباه بیندیشد. پس با این زمینۀ فکری و وجودی، همواره این امکان را برای خود می‌گذارد که اگر اشتباه خود را متوجه شد، راه حق و صحیح را انتخاب کند و رفتار قبلی را اصلاح نماید. انسان حق‌پذیر، جست‌وجوگر حقیقت است و این مبنا را برای خود حل کرده است که اگر در مقابلۀ خود و حقیقت قرار گرفت، خود را عددی در برابر حقیقت نبیند و حق را انتخاب کند.

از طرفی، عدۀ دیگر، چونان «منِ» ‌رشدیافته‌ای دارند که در برابر هیچ حقی، سر خم نمی‌کند و در مقابلۀ خود و حقیقت، حتماً خود را انتخاب می‌کند؛ چرا که فکر می‌کند باید از خود دفاع کند. این دفاع از خود آن‌قدر اولویت می‌یابد که نهایتاً هر اشتباهی، حتی اگر در وجود خود هم پذیرفته شود، به توجیه و دلیل‌آوردنی تبدیل می‌شود تا «دفاع از خود»، به صحت و سلامت طی شود. در ازای این خودپذیری، در یک لذت آنی قرار می‌گیرد و لذت بزرگ حق‌پذیری را از دست خواهد داد.

اهمیت و سختی این موضوع هنگامی آشکار می‌شود که فرد یک عمر، کوتاه یا بلند، بر موضعی قرار داشته است و حالا با اندیشه و استدلال جدیدی روبه‌رو می‌شود و مثلاً با خودش ‌می‌گوید: «من چگونه می‌توانم این حرف یا تفکر جدید را بپذیرم؛ در حالی که از ابتدا اینگونه بوده‌ام. نه‌تنها من، ‌بلکه خانواده‌ام هم جور دیگری رفتار می‌کرده‌اند.» حرف‌هایی شبیه حرف‌هایی که پیامبر (ص) در جواب حق‌خوانی‌هایش، از عرب جاهلی می‌گرفت. جاهلانی که با وجود آنکه حقیقت محض و مهربان در کنارشان بود، هیچ‌گاه به سعادت نرسیدند؛ چون بر داشته‌های قبلی خود پافشاری می‌کردند و به‌جای حق‌پذیری، خودپذیر بودند. در عوض، بودند کسانی که وقتی آیات دعوت خداوند را می‌شنیدند، اشک به پهنای صورتشان جاری می‌شد و وجودشان تماماً حق می‌شد؛ حتی اگر بادیه‌نشینی ساده بودند، گوهری در وجود خود داشتند و آن حق‌پذیری بود!

شاید مهم‌ترین نکته برای رسیدن به سعادت، حق‌پذیری باشد؛ چرا که حق، یکی است و حق‌پذیری یعنی سعادت مطلق! ممکن است کسی بسیار دور از ایده‌آل توحیدی باشد؛ اما حق‌پذیری در وجود او شکل گرفته باشد. احتمالاً برای این فرد امید بیشتری به کامروایی و سعادت نهایی می‌رود تا فردی که مقید به مذهب است؛ اما اگر به جایی از مذهب برخورد کند که با روحیه‌اش نمی‌خواند یا به‌دنبال یافتن حرفی متضاد با آن در مذهب می‌گردد تا توجیه مذهبی برای کارهای خود بیاید یا آرام‌آرام از مسیر دین، خارج می‌شود.

همان چیزی که امروز، بسیار می‌بینیم: گروهی خسته از تنوع پوشالی دنیای امروز، رو به‌سوی حق می‌آوردند و گروهی به‌راحتی، دست از دین خدا برمی‌دارند! انگار که جای خود را با گروه اول جا‌به‌جا می‌کنند.

و نکتۀ ظریفی در این میان هست که وقتی‌ خودپذیری در وجود کسی، بسیار جان می‌گیرد، پذیرش اشتباه در وجود او، حتماً ضعیف می‌شود. طبیعی است که حق‌پذیری نمی‌تواند در دلی قرار بگیرد که تصور هم نمی‌کند گاهی اشتباه می‌کند، بلکه رفتار و جهت‌گیری‌اش به‌گونه‌ای می‌شود که انگار حق است و از او اشتباهی سر نمی‌زند.

چاپ در اصفهان زیبا؛ 9اردیبهشت‌ماه94

دانش که فراوان شده؛ بینش کو!

دستیابی به میزان بسیار زیادی از اطلاعات در دنیای پرسرعت امروز، همان‌‌قدر واضح است که شب‌هنگام، هوا تاریک می‌شود. شاید بتوان گفت این روزها عقب‌ماندن از تکنولوژی از به‌روزبودن ما می‌کاهد؛ اما شاید نتوان گفت همپای تکنولوژی حرکت‌کردن، چیز زیادی به ما می‌دهد. با اینکه تکنولوژی در عمل، ما را در دنیای اطلاعات، غوطه‌ور می‌سازد و ذهن ما را پر از اطلاعات می‌کند؛ اما برای خردورزی ما کاری نمی‌کند. چون این امر به‌عهدۀ خود مخاطب است که از آنچه در چشم‌برهم‌زدنی دریافت می‌کند، واقعاً چقدر دریافت می‌کند! شاهد این امر، تک‌تک مخاطبان این نوشته‌اند که می‌توانند به این سؤال پاسخ دهند که چقدر اطلاعات روی گوشی و لپ‌تاپ و سیستم و حافظۀ خارجی و فلش خود دارند؛ چند بار مجبور شده‌اند اطلاعات درهم‌برهم خود را سامان‌دهی کنند و بعضی از آن‌ها را حذف کنند؛ از وجود چند درصد آن همه اطلاعات موجود، اطلاع دارند و اگر اطلاع کافی دارند، از محتوای آن اطلاعات، چه میزان اطلاع دارند؟

انگار ما کارت حافظه‌ای را گوشۀ ذهنمان گذاشته‌ایم و کاری هم با آن نداریم، فقط از بودنش احساس آرامش می‌کنیم. همین که می‌دانیم اطلاعات زیادی هست، احساس می‌‌کنیم که آن اطلاعات واقعاً مال ماست. به‌عبارتی دچار توهم می‌شویم که با افزایش اطلاعات روی کارت حافظه، علم ما نیز افزایش یافته است. گروه‌های مختلف در شبکه‌های اجتماعی موبایلی داریم و هر روز، سیل عظیمی از پیام‌های گاه‌وبیگاه و بعضاً بی‌ربط و با صدای تیک‌تیک کوچکی، ما را بی‌صبرانه به‌سمت خود می‌کِشد تا آگاهی و علم ما را به‌اندازۀ برچسبی وایبری یا لاینی یا... افزایش دهد یا پیامی بلند که البته حوصلۀ خواندن آن را نداریم و با هزار التماس نویسنده و کپی‌کننده، شاید آن را تا آخر بخوانیم!

آیا این علم ماست که زیاد می‌شود یا بی‌سوادی و بی‌برکتی وقت ما؟ بهه‌تعبیری گفته‌اند: « بی سوادی دهشتناک عصر حاضر، در هاله‌ای از مدرک‌ها و اعتبارها مانده و امر را بر همگان مشتبه ساخته است تا مردمان خود را در زمرۀ دانایان به شمار آرند و در جهل عارض‌شده، همه نادانی را به فراموشی سپارند. انفجار همه غفلتها ، انفجار بی خبری انسانی است که نمی داند به کجا می رود. بهتر بگویم ، نمی داند به کجا باید برود.» (شفیعی سروستانی، کتاب انفجار اطلاعات)

وقتی بسیار خوش‌بینانه به داستان نگاه کنیم، این است که بسیاری از این اطلاعات، واقعاً مفید است و در خزانۀ مغز و حافظۀ مخاطب قرار می‌گیرد؛ حال سؤال از او این می‌شود: «با این همه اطلاعات چه می‌کنی؟!»

دانستن این همه «چگونگی» و به‌تعبیری افزایش دانش ما، چقدر ما را به‌سوی پاسخ به «چرایی»‌ها و افزایش بینش سوق می‌دهد؟ آیا این وفور اطلاعات، کمکی به یافتن بینش نیز در فرد می‌کند؟ فهم اینکه با این همه اطلاعات و با این تکنولوژی چه باید کرد، به‌عهدۀ بینش است که می‌تواند بصیرت به‌خرج دهد یا کورکورانه رفتار کند. این بینش فرد است که فرد شناگر را در اقیانوسی از اطلاعات سالم بیرون می‌کِشد و فرد نابلد را در اقیانوس کم‌عمق و وسیع اطلاعات خواهد کُشت.

چاپ در اصفهان زیبا/ 24فروردین94

قول‌ها

نوشته بود:

اگر خیلی مردی، زن باش!

ما که از قول‌های مردانه جز نامردی ندیدیم...

 

 

کارنامۀ آخر سال

حس و حال دانش‌آموزی را دارم که منتظر است تا کارنامۀ آخر سالش را بدهند. روزی چند بار با خودش حساب می‌کند که امتحانات پایان‌ترمش چند می‌شود و معدل ترم دوم چند است و معدل کل یک سال چند؟! بعضی درس‌ها نگران‌کننده‌اند و بعضی امیدوارکننده... اما خب

این دانش‌آموز می‌داند که در بعضی درس‌ها قوی‌تر است و در بعضی‌ می‌لنگد. اما تلاش خودش را کرده تا در حد توان، نمراتش بهتر شود. هرجا لازم بوده و جواب‌ها را نمی‌دانسته یا درس را نفهمیده است، رفته و از خانم معلم یا آقای معلم پرسیده و طبق راهنمایی‌های آنان عمل کرده است. 

و الآن، وقتی به خودش رجوع می‌کند، وجدانش آسوده است که اگر حتی شاگرد اول نیست، همۀ نمره‌هایش هم بیست نیست؛ ولی سعی در بیست‌شدن داشته است. لااقل آگاه است که کجاها ضعف دارد و باید بیشتر روی آن‌ها کار کند. احساس اینکه در کنار دوست‌داشتن نمرۀ بیست، برای آن تلاش هم کرده و وقتی مسائل را اشتباه حل کرده و معلم به او تذکر داده که اشتباه است، جلوی معلم‌ قدعلم نکرده که همین است و جز این نیست. گرچه با هم‌کلاسی‌ها بسیار سر راه‌حل‌ها بحث کرده؛ اما حرف معلم، فصل‌الخطاب بوده است.

او خیالش آسوده است؛ چون بعضی همکلاسی‌هایش را می‌بیند که اصلاً توی خط درس‌خواندن نبوده‌اند و بعضی دیگر همیشه دوست داشته‌اند نمرۀ بیست بیاورند. آن‌ها معدل خودشان را به‌طرز اغراق‌آمیزی 20 تصور می‌کنند و در هیچ درسی خود را ضعیف نمی‌دانند و فقط خدا می‌داند وقتی کارنامه‌ها را بدهند، چه حالی خواهند داشت!

مگر می‌شود کسی فقط بیست را دوست داشته باشد؛ ولی به حرف هم‌کلاسی‌ها که هیچ، به حرف معلم هم گوش ندهد و مسئله‌ای که بارها در کلاس حل شده، در امتحان باز هم اشتباه بنویسد و انتظار داشته باشد که روی راه‌حل او، یک خط ضربدر با نمرۀ صفر نیاید؟

احساس دانش‌آموزی را دارم که به او گفته‌اند خرخوان، خودشیرین، مغرور، خوداستادبین، بدلباس، بی‌ریخت، نخاله و... از این حرف‌ها خیلی هم ناراحت شده؛ ولی این حرف‌ها، درس‌خواندنش را متوقف نکرده است؛ فقط باید از آن مدرسه بیاید بیرون و جور دیگری درس بخواند.

 

هدیه‌های تودل‌بروی دوست‌داشتنی

قبل‌نوشت:

همیشه عاشق هدیه‌دادن بوده‌ام و البته هدیه‌گرفتن. یک ذوق کودکانه سراغم می‌آید وقتی هدیه می‌گیرم و یک حس رهایی؛ وقتی هدیه می‌دهم.

هدیه را دوست دارم اما بشرطها و شروطها: مهم نیست گران باشد یا ارزان؛ ولی هدیه باید بی‌منت باشد. از ته دل باشد و بی‌دریغ. توی حساب شخصی طرف وارد نشود و هیچ وقت درباره‌اش حرفی نباشد که بوی منت بدهد و به‌دور باشد از بچه‌بازی‌هایی مثل «من برایت فلان وقت، فلان چیز را خریدم» و... . اصلاً هدیه‌دهنده خوب است بعد از مدتی یادش نباشد چه چیزی هدیه داده؛ ولی یادش باشد چه چیزهایی هدیه گرفته است.

اصل‌نوشت:

بعضی هدیه‌ها در درون جان آدم خانه می‌کنند و ماندگار می‌شوند. وقتی هدیه‌دهنده صاف و صادق و بی‌ریا هدیه بدهد.

هدیۀ گیومه برای دفاع پایان‌نامه با همه متفاوت و خیلی خلاقانه بود: یک نقاشی زیبا که می‌خواهم قابش کنم و یک بن خرید گل از بازار گل و گیاه که مخصوص خودش و خودم بود. رفتم بازار گل و گیاه و یک غنچۀ سنبل و یک سانسوریای مینیاتوری خریدم. آقای فروشنده گفت تا شب عید، غنچه‌اش باز می‌شود و پر از گل. همین هم شد. ماشاءالله به این سنبل، این‌قدر لذت‌ دارد، این‌قدر انرژی مثبت دارد این هدیه که هر کس می‌بیندش، عاشقش می‌شود.

و از لطف خدا اتفاق تازه‌تری هم افتاد: هدیه‌ام سه‌تایی بود! فردای روزی که خریدمش، دیدم دو تا جوانۀ دیگر هم در کنارش هست و ان‌شاءالله سال دیگر سه تا سنبل خواهم داشت.

بعدنوشت:

گیومه استاد غافلگیری‌های دوست‌داشتنی است.

لطافتش را دوست دارم.

اشتباه کردم!

بابام یک خصوصیت خوب و جالبی دارن

که

هر وقت اشتباه کنند، خیلی خیلی راحت می‌گویند: «اشتباه کردم»! به‌دور از همۀ این فکرها که حالا خراب می‌شوم و مردانگی‌ام زیر سؤال می‌رود و کوچک می‌شوم و...

کمتر دیده‌ام روی مواضع اشتباهشان تأکید کنند؛ وقتی متوجه اشتباه خود می‌شوند. کاری هم ندارند که طرف مقابل کوچک‌تر از خودشان است یا بزرگتر!

 و این است که پدرم برایم اسوۀ حقیقت‌پذیری هستند و مردی و مردانگی.

 حتی جزو تربیت فرزندانشان این بوده که مثلاً بچه‌ها روزی 15 بار بگویند: « اشتباه کردم!»

بعدنوشت:

این مطلب را شهریورماه نوشته بودم و حالا می‌بینم چقدر هر روز برایم ارزش بیشتری پیدا می‌کند.

منِ خوش‌خیال فکر می‌کردم خیلی‌ها همین‌طورند و هرچه بیشتر می‌گذرد، بیشتر می‌فهمم که اشتباه می‌کردم!

اما از این کوتاه نمی‌آیم که این خصوصیت، یکی از خصوصیات لازم برای مَردبودن است.

بی‌شک، هرچه حق‌پذیری بیشتر، مردانگی هم بیشتر.

 

letter4u#

بیش از هر وقتی دلم می‌خواهد این روزها آنجا بودم:

پیش جوانان اروپا یا آمریکا.

 

هر از گاهی، بالای چشمت را ببین

چرا این واقعیت که «بالای چشمت ابروست»، این‌قدر شنونده را به‌هم می‌ریزد؟

شاید شنیدن بعضی انتقادها یا ضعف‌ها سخت باشد؛ اما خبر از واقعیتی می‌دهد که تا نپذیرفته‌ایم، در خیالات «ما خوبیم» داریم زندگی می‌کنیم.

به‌نظر می‌آید تا وقتی فقط دنبال این هستیم که بگویند: «زیر ابرویت چشم است» و تحمل شنیدن آن را نداریم که «بالای چشمت ابروست»، به هیچ کجا نخواهیم رسید.

و توی این دنیا، غیر از خدا و اهل بیت علیهم‌السلام، مگر خوبِ مطلق وجود دارد که این‌قدر دست و پا بزنیم برای ثابت‌کردن اینکه ما خیلی خوبیم و ایرادی نداریم؟

نتیجۀ این تفکر و این انتقادناپذیری چیست؟

غیر از اینکه در دوران طفولیت خود تثبیت شویم و هیچ وقت بزرگ نشویم، حاصل دیگری دارد؟ مثلاً 40ساله می‌شویم؛ اما هنوز وقتی می‌شنویم: «بالای چشمت ابروست» همان‌قدر به‌هم می‌ریزیم که یک نوجوان 13 یا 14 ساله.

به‌عبارتی، غیر از اینکه یک لحظه به بالای چشممان نگاه نکرده‌ایم، عقلمان را هم در همان دوارن طفولیت نگه داشته‌ایم که خدای نکرده بزرگ نشود! بزرگ‌شدن درد دارد، اقتدار می‌خواهد، استقامت می‌خواهد، پوست‌اندازی می‌خواهد و این‌ها سخت است.

آن وقت، 40ساله می‌شویم، با رفتارهای بچگانه که در شأنمان نیست!

البته راه دیگری هم وجود دارد تا هجمۀ این اطلاع‌رسانی دیگران دربارۀ بالای چشم و... را کم کنیم:

خودمان گاهی به بالای چشممان نگاه کنیم!

بعدنوشت:

1. واضح است که این جملۀ بالای چشمت ابروست مثالی عام از انتقادهایی است که هر لحظه بابت هر رفتاری ممکن است بشنویم.

2. خدایا عقلمان را زیاد کن.

پایان‌نامۀ مشروط

برای شکسته‌شدن طلسم پایان‌نامه، این بار پدر از جایگاه ولی‌امربودنشان تکلیف کردند و فرمودند: «از 20دی‌ماه تو را تکلیف می‌کنم روزی شش الی هفت ساعت به کار پایان‌نامه مشغول باشی! وگرنه خلافکار واقعی هستی! و دیگر خودت می‌دانی.»

ما را دعا بفرمایید با این حد از بار تکلیف

تا کمر خم نکنم و این کار به سرانجام برسد...

یاعلی

بعدنوشت:

نگرانی گشتالت ناتمام پایان‌نامه و هزینه‌های جانبی‌اش کم بود، این هم شد قوزبالاقوز.

فرزندخوانده‌ای به نام «پو»؛ پدرخوانده‌ای به نام بانک!

قبل‌نوشت:

از نگاشته‌ها برای ستون رصد دوشنبه‌ها در اصفهان زیبا

اصل‌نوشت:

این روزها تقریباً سر از گوشی هر کس درآوری، آیکون بازی «پو» را می‌بینی؛ همان بچۀ مجازی که در گوشی خود به فرزندی قبولش می‌کنند و از او مراقبت می‌کنند تا بزرگ شود: مراقبت مادرانه! اما چه مادرانه‌ای؟

پو گرسنه می‌شود و غذا می‌خواهد، غذا می‌خورد و خودش را کثیف می‌کند و شما باید تمیزش کنید. خوابش می‌گیرد و باید چراغ را خاموش کنید تا بخوابد، بازی می‌خواهد و انرژی‌اش تمام می‌شود و باید با مواد انرژی‌زا شارژش کنید و این داستان ادامه دارد تا هر وقت که شما بخواهید یا خسته شوید. پو بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و شما همچنان باید از او مراقبت کنید! می‌خواهد پوی شما دوساله باشد یا 56ساله! شما مسئول مراقبت از او هستید.

این برنامه به‌طور ناخودآگاه روی سبک زندگی و توقعات ما و کودکان از زندگی تأثیر می‌گذارد. اینکه زندگی در همین چند اتفاق ساده خلاصه می‌شود: غذا، پوشاک، خواب، بازی و تفریح! و البته پول بیشتر برای خوراک بهتر و پوشاک بهتر.

سرگرم این این اتفاق شدن، ناخودآگاه این نکته را به ذهن می‌زند که اگر در تأمین مایحتاج کودک، تلاش خود را کردی و بانک خوبی برای او بودی، مادر/پدر نمونه‌ای هستی؛ چون لبخند را روی لبان او نشانده‌ای. آیا کسی هست بپرسد: وظیفه اصلی پدر و مادر چیست؟ این بچه قرار است چه چیزی یاد بگیرد و چه چیزی از خود باقی بگذارد؟

قبول که این بازی، جالب است و جذاب و حس مادرانه و یاورانۀ خوبی را القا می‌کند اما در تربیت یک انسان، آیا می‌توان به تأمین نیازهای ابتدایی او بسنده کرد؟ آیا واقعاً پدر و مادر خوب کسانی هستند که بانک خوبی برای کودکشان هستند یا آن‌ها که در آموزش محبت و قوانین و معارف برای فرزندشان مایه می‌گذارند؟ اگر این اتفاق به‌طور فراگیر در زندگی ما اتفاق بیفتد که می‌افتد، چقدر می‌توان به انتقال فرهنگ و مذهب و هنر و اخلاق در معنای واقعی خود امیدوار بود؟!

آیا نباید به حال این سبک زندگی متوقف‌شده در نیازهای فیزیولوژیک که از دل دنیای مجازی پای خود را به دنیای حقیقی ما باز می‌کند، دغدغۀ بیشتری داشته باشیم؟

حتی اگر به سری به دنیای روان‌شناسی هم بزنیم، می‌بینیم مَزلو یک هرم نیازها برای انسان تعریف می‌کند که از پایین به بالا عبارت‌اند از: نیازهای فیزیولوژیک، نیاز به امنیت، نیاز به عشق، نیاز به عزت و احترام و در پایان: نیاز به خودشکوفایی. طبیعی است که نیاز غایی انسان، نیاز به خودشکوفایی است؛ ولی تا نیازهای دیگر برآورده نشود، این نیاز به ظهور تمام و کمال خود نمی‌رسد. از طرفی وقتی نیاز انسان در هر مرحله تأمین می‌شود، به‌طور فطری به‌سمت نیاز بالاتر سوق داده می‌شود. مثلاً وقتی کسی از گرسنگی دارد می‌میرد، به خانه داشتن و نداشتن فکر نمی‌کند، بلکه فقط به بقای خود می‌اندیشد؛ اما وقتی گرسنه و تشنه و... نباشد ولی از طرفی سرپناه نداشته باشد، غصۀ نان ندارد، ولی دغدغۀ خانه و پناهگاه، چرا! و به همین شکل نیازها تأمین می‌شوند و بالاتر می‌روند.

حال با مرور زندگی «پو» می‌بینیم که زندگی او در پایین‌ترین بخش هرم نیازهای مَزلو، یعنی نیازهای فیزیولوژیک ایستاده و متوقف شده است و این یعنی علامت خطر برای ما و برای زندگی ما!